روزگاری در حضورت آبرویی داشتم
دائم ازچشم ترم آب وضویی داشتم
روزگاری هرچه میدیدم خدابودوخدا
روز وشب از حسن رویت کفتگویی داشتم
روزگاری بی تو این دل لحظه ای طاقت نداشت
باتو انس باصفاوهم نکویی داشتم
همرهانی داشتم اهل سحر اهل بکا
باشهیدان در پی تو جستجویی داشتم
رفته از یادم که من اهل شلمچه بوده ام
تابپوشم رخت خونین آرزویی داشتم
جامه خاکی زتن رفت و شدم دنیا زده
نیست یادم بر شهادت های و هویی داشتم
از غم جاماندنم آن روز های بعد جنگ
همچو مولا استخانی درگلویی داشتم
حال اینجا بار دیگر بوی جبهه میدهد
یعنی آنجایی که از حق رنگ و بویی داشتم
مثل آن شبهای قدر ای جبهه با ما کن صفا
مثل آن روزی که من هم آبرویی داشتم
در حریم میکده رزق دلم را کم مکن
آخر ای ساقی من از این خم سبویی داشتم
برچسب ها: شهدا (8)، | نظر بدهید